روی تخت بیمارستان بودم، مامانم کنارم بود با ذوق داشت دخترم رو نگاه میکرد، گفتم مامان میدونی شبیه کیه؟
- شبیه کی؟
- مادربزرگم
- مادربزرگ؟
- آره بخدا، نگاه کن، شبیه مادربزرگ...
یک بار دیگه زل زد به صورت دخترم...
از بیمارستان که اومدیم خونه، مادربزرگ اومده بود دیدنی م، مامانم دخترم رو داد بغلش و گفت .... میگه شبیه مادربزرگم
با همون حالت شوخ طبعی و شادش گفت نه، شکل خودته، خیلی خوشگله. بعد گفت بختش مثل من نباشه...
بغضم شکسته، اشکم بند نمیاد، دلم برات تنگ میشه مادربزرگ...
دخترم غمگین به اشکهام زل زده، ... یاد اون روز افتادم...
دارم خان ننهی شهریار رو گوش میدم...